گزارشات

۰۴ آبان ۱۳۸۸

از :مجید امرایی - سمک عیار رمانی است مشهور و قدیمی به زبان پارسی که در سدهٔ ششم هجری نوشته شده است. داستان‌های این کتاب سه جلدی به دست "فرامرز بن خداداد بن عبدالله کاتب ارجانی" جمع‌آوری شده است . وی داستان‌ها را از زبان یک راوی به نام " صدقه ابوالقاسم " فراهم آورده است . کتاب سمک عیار این مزیت را دارد که چون داستان‌های آن روایت مردم است و در میان عوام مشهور و محبوب بوده‌اند ، زبان این کتاب نیز زبان عمومی آن دوره را نشان می‌دهد و به همین خاطر بسیار ساده و روان است. صحنه‌های این داستان در ایران و سرزمین‌های نزدیک به آن اتفاق می‌افتند. بیشتر شخصیت‌ها و قهرمانان این کتاب نام‌های ایرانی دارند . شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نام‌آور به نام" سمک عیار" است که در طی ماجراهایی با "خورشیدشاه" سوگند برادری می‌خورد. صحنه‌های این داستان در ایران و سرزمین‌های نزدیک به آن اتفاق می‌افتند. بیشتر شخصیت‌ها و قهرمانان این کتاب نام‌های ایرانی دارند . شخصیت اصلی این کتاب پهلوانی نام‌آور به نام سمک عیار است . سمک عیار، که یکی از معروف‌‌‌ترین داستان‌های عامیانه فارسی است داستان این کتاب حکایت شاهزاده‌ای است که برای رسیدن به عشقش درگیر جنگ‌های بیشماری می‌شود، اما در همه جا به یاری و کمک عیار پیشه‌ای به نام سمک و یارانش از بن‌بست‌ها نجات می‌یابد این کتاب در قرن ششم یا هفتم ( تقریبا ً) نگارش یافته است . سمک عیار داستانی کاملاً ایرانی است زیرا

الف – نام های ایرانی بسیاری در آن وجود دارد، مانند خورشید شاه ، اشک و.....
ب – اشاره های بسیار به آداب و رسوم ایرانی
سمک عیار یکی از قدیمی ترین نمونه های داستان پردازی در ادبیات فارسی است ، مؤلف آن فرامرز بن خداداد بن عبدالله الکاتب الارجانی است. مطالب کتاب یکی از داستان های عامیانه ی فارسی است و بیشتر وقایع در چین و ماچین می گذرد و غالب قهرمانان آن نام های اصیل ایرانی دارند. قهرمان نام آور داستان که در شجاعت و تدبیر و نیرنگ سرآمد همه ی قهرمانان است، «سمک» نام دارد و نام راوی داستان «صدقه» می باشد. سمک عیار در خدمت خورشید شاه است و خورشید شاه با شاه ماچین در جنگ. سمک پنهانی به شهر دشمن رفته است. تا چند پهلوان را که اسیر و زندانی شده اند، آزاد کند. سمک عیارداستان شاهزاده‌ای است که برای رسیدن به عشقش درگیر جنگ‌های بیشماری می‌شود، اما در همه جا به یاری و کمک عیار پیشه‌ای به نام سمک و یارانش از بن‌بست‌ها نجات می‌یابد .سمک عیار در خدمت خورشید شاه است و خورشید شاه با شاه ماچین در جنگ. سمک پنهانی به شهر دشمن رفته است. تا چند پهلوان را که اسیر و زندانی شده اند، آزاد کند.
"سرخ کافر" پهلوان قوی هیکلی است که از جانب شاه ماچین به نگهبانی شهر مأمور است و چند کس را به تهمت این که از یاران سمک عیارند، گرفته و در بند کرده است. اکنون بقیه ی ماجرا را بخوانیم :
ویژگی های قهرمان اصلی داستان : سمک مردی عیار است و از میان مردم جثه ای کوچک دارد اما در دلیری و جوانی مردی اعجوبه است و در هوشیاری ، طرح نقشه های زیرکانه نظیر ندارد. سمک «خدمت خورشید شاه، سپر پادشاه حلب است. حوادث این کتاب خواسته های شاه و فرزندش و تلاش سبک برای برآورده شدن، آن هاست.
تفاوت عمده ی داستان سمک عیار : با اغلب قصه های گذشته ادب فارسی در این است که در داستان سمک عیار همه جا ازطبقات مختلف عامه بخصوص فرودستان و مردم پائین است. سخن به میان می آید و بسیاری ازکارها بدست آنان انجام می شود.
چون «سمک» از پیش «خورشید شاه» به شهر باز آمد، از بهر طلب کردن بندیان (زندانیان) در شهر به سرای دو برادران قصاب آمد. چون «سمک» از پیش «خورشید شاه» به شهر باز آمد، از بهر طلب کردن بندیان (=زندانیان) در شهر به سرای دو برادران قصاب آمد. « صابر» و « صملاد » بودند. با ایشان بگفت که به چه کار به شهر آمده ام و امشب بیرون خواهم رفتن.
تا شب در آمد. برخاست و بیرون آمد و پاره ای راه برفت. با خود گفت: هر شب به راه بیراه می روم. امشب به راه راست خواهم رفت که از راه بیراه راست بر نمی آید. این بگفت و به راه راست برفت و نگاهداری می کرد تا به کوچه ای رسید و آوازی شنید. پنداشت که کسی چیزی می خواهد. تا به زیر دریچه ای رسید، آوازی شنید. زنی دید سر از دریچه بیرون کرده؛ گفت: ای آزادمرد، کجا می روی در این کوچه؟ مگر تو را بر جان خود رحمت نیست؟ از کردار سرخ کافر مگر خبر نداری؟
سمک گفت: ای زن، مردی غریبم و راه به هیچ مقام نمی دانم و دروازه ها بسته است و من در شهر بازمانده ام. جوانمردی کن و مرا جایگاهی ده. نباید که مرا رنجی رسد. زن بیامد و در بگشاد. سمک عیار گفت: ای زن، سرخ کافر کیست و کجا می باشد و چرا مردم را از وی می باید گریخت؟
زن گفت: ای آزادمرد، تو غریبی و نمی دانی. سرخ کافر مردی ناداشت است؛ عیارپیشه و ناپاک و شبرو، و تا این حادثه افتاد و سمک بر این ولایت آمد، این کارها کرد و «دلارام» را برد و زندان را بشکست و پسران «کانون» را ببرد.
سمک گفت: ای مادر، هیچ دانی که مقام او کجاست؟ زن گفت: چون از این کوچه بیرون روی، دست راست از میان بازار بگذری. در میان بازار زرگران، مقام اوست.
سمک عیار گفت: ای مادر، این سلیح (اسلحه) من، به امانت به خانه تو بنه تا من به گوشه ای پنهان شوم؛ تا چون مرا ببیند و هیچ سلیح با من نباشد هیچ نگوید.
زن گفت: اگر خواهی، تو در سرای من آرام گیر تا روز روشن شود و برو. سمک سلیح بنهاد و دشنه و کمند برگرفت و روی بر آن کوچه نهاد که زن نشان داده بود. می آمد تا به بازار زرگران رسید. نگاه کرد؛ شخصی دید چند مناره ای به دکان نشسته و کاردی به مقدار دو گز به دست گرفته و می غرد و با خود چیزی می گفت که آواز پای سمک به گوش وی رسید. نعره ای زد و گفت: تو کیستی؟ مگر مرا نمی شناسی که چنین گستاخ وار می آیی؟ عظیم زهره ای (جرئتی) داری.
سمک به زبانی شکسته جواب داد که: ای پهلوان، چرا نمی دانم؟ ولیکن از بهر آن آمده ام که از این قوم که کانون آویخته است یکی خویش من است. زهره ندارم که او را به روز فرو گیرم. اکنون آمده ام که او را ببرم. اکنون ندانم که کجاست.
سرخ کافر گفت: از آن جانب است٬ در میان بازار.
سمک بازگشت و در گوشه ای بایستاد و در سرخ کافر نگاه می کرد و با خود می گفت: من با این چه توانم کردن؟ اگر مرا دستی بزند، بر زمین پخش کند.
در اندیشه می بود تا سرخ کافر در خواب شد. آواز خواب او به گوش سمک رسید. برخاست و گفت: هرچه بادا باد. اگر مرا اجل رسیده است، باز نتوانم داشت؛ و اگر نه، باشد که به مراد رسم.
این با خود بگفت و به بالای دکان آمد و دشنه برکشید و بزد بر کتف سرخ کافر. پنداشت که دشنه از سینه او بگذشت، که سرخ کافر از جای بجست و او را بگرفت و بر سر دست آورد تا بر زمین زند.
دست سمک به گلوی سرخ کافر آمد؛ بگرفت و بفشرد، چنانکه مردی بدان قوت یازده گز بالا از پای درآمد و بیهوش گشت. سمک در وی جست و سبک دست و پای وی به کمند در بست و دهان وی بیاگند( دهان او را بست)؛ و به هزار رنج او را برداشت و روی به راه نهاد و به سرای زن آمد که سلاح آن جا نهاده بود. او را به در خانه بیفکند و در بزد و گفت: ای مادر، آن امانت باز ده.
زن به زیر آمد و در بگشاد. شخصی دید چندِ مناره ای افتاده. گفت: ای آزادمرد، این کیست؟
‌گفت: ای مادر، سرخ کافر است. زن چون نام سرخ کافر بشنید، از جای برآمد (خشمگین شد) و گفت: این سرخ کافر که آورد؟ و کدام پهلوان او را چنین بر بست؟
سمک گفت: من آوردم.
گفت: تو کیستی که چنین توانستی کردن؟
گفت: منم، سمک عیّار.
چون زن نام سمک شنید، از پای در افتاد و گفت: ای جوانمرد، در عالم من طلبکار توام. اکنون چون سرخ کافر را گرفتی، بدان که پدر صابر و صملاد و «خمار» مرا برادر است و امانتی به من سپرده است در آن وقت که تو از سرای وی برفتی. گفت: چون او را ببینی و از احوال او خبر یابی و مقام او بدانی، این امانت به وی رسان.
سمک گفت: ای مادر، چیست؟
گفت: صندوقی، ندانم در آن چیست؟
سمک بخندید و گفت: ای زن، تو مرا مادری. خمار مرا پدر است.
سلیح در پوشید و سرخ کافر را بسته، در آن خانه افکند. گفت: او را نگاه دار تا من بروم و برادرزادگان تو را بیاورم تا مرا یاری دهند و سرخ کافر را ببرم که من طاقت او را ندارم.
سمک زن را بر وی موکل (مأمور) کرد و روی به راه نهاد تا به خانه دو برادر قصاب آمد. احوال بگفت که: من سرخ کافر را بگرفتم و در خانه خواهر پدر شما بربسته ام . بیایید و یاری کنید تا او را به لشگرگاه برم که او را در این شهر نتوانم داشتن.
صابر و صملاد خرم شدند. گفتند: ای پهلوان، چگونه راه دانستی به سرای خواهر پدر ما ؟ سمک احوال بگفت که: یزدان کار راست بر می آورد و راه می نماید.

داستان سمک عیار مربوط است به سرگذشت خورشید شاه فرزند"مرزبانشاه"، سلطان شهر حلب که دلباخته دختر فعفور شاه ، شاه چین بود.

خورشید شاه به جهت پیدا کردن معشوقه اش که" مه پری "نام دارد به سرزمین ماچین میرود و در آنجا درگیر جنگی بزرگ و دامنه دار با پادشاه ماچین میگردد ، اما در همه جا یاری و کمک عیار پیشهً بنام سمک است که او را از بدبختی ها و بندی و اسیری ها نجات می دهد و پیروزمندانه برمیگرداند.

درحقیقت می توان گفت که این داستان دربارهً کار روایی های ، سمک عیار و جوانمردان و عیاران دیگر ، مانند : شغال پیل زور ، روزافزون ، گلمبوی، گلرخ ، هرمزکیل ، شاهک ، سرخرود ، آتشک ، سرخ کافر ، فرخ روز و صدها زن و مرد عیار پیشه و جوانمرد است که توسط« فرامرز بن خدا داد بن عبدالله الکاتب الارجانی» با نثری ساده ، روان و زیبای ادبی نوشته شده و توسط استاد« پرویز ناتل خانلری» در چند جلد منتشر گردیده است.

ادامه دارد...................

اداادامه دارد