از :نصر الله قادری
ما را سر و سودای کسی دیگر نیست
در عشق تو پروای کسی دیگر نیست
جز تو دگری جای نگیرد در دل
دل جای تو شد جای کسی دیگر نیست»
«جوانمردا! این شعرها را چون آیینه دان! آخر دانی که آیینه را صورتی نیست در خود، اما هر که در او نگه کند صورت خود تواند دید. همچنین میدان که شعر را در خود هیچ معنی نیست، اما هر کسی از او آن تواند دیدن که نقد روزگار او بود و کمال کار اوست، و اگر گویی شعر را معنی آن است که قایلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع میکنند از خود؛ این همچنان است که کسی گوید: صورت آیینه صورت روی صیقل است که اول آن صورت نمود و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم از مقصود باز مانم.»
عینالقضات همدانی
معضل بزرگ ما «خویشتنناشناسی» است؛ خود گمکردگی است؛ غصب جایگاه است؛ شانتاژی است که برای بزرگنمایی عدهای، به فرمایش و دستور صورت میگیرد؛ حذف آنهایی است که در خلوت میشکنند، در تنهایی پژمرده میشوند و در سکوت میمیرند، درحالیکه متهم هستند، بی که جرمی مرتکب شده باشند، و شاید تنها جرم آنها این است که به قاعده بازی تن ندادهاند، که حرمت خویش را پاس داشتهاند، که صاحب «دیدگاه» هستند. به باور من راز ستاره رادی در این است که هنوز کشف نشده است. بسیار از او گفتهاند، میگویند و خواهند گفت. در آسمان درامنویسی این خطّه پرنور میدرخشد، اما همچنان راز ستارهاش سر به مُهر است.
راز ستاره رادی! در اتاقک کوچک طبقه ششم کوی حجتدوست است که به اندازه کائنات بزرگ است و به قدر خدا در آن خلوت، مهربانی و شعور و شهامت و شور جاری است و نیازمند فهمی است که درکش کند، اگر درک شود، هست و اگر نشود، هست! اما «راز» است، رازی که باید گشوده شود. رادی برای من عزیز است، بزرگ است و صاحب قلمی که حرمت کلمه را که ودیعت الهی است و خداوند به او سوگند خورده را پاس میدارد. یکبار برایش نوشتم: «دو بیگانه همدرد از دو خویش بیدرد یا ناهمدرد با هم خویشاوندترند. پس اجازه بده که بگویم:
اکبر، غم دل گو که غریبانه بگرییم
سر پیش هم آریم و دو بیگانه بگرییم»
رادی برای من عزیز است. چون مرگ باور است و ایمان دارد که مرگ تولدی دوباره است. مثل من، قبرستان محل آرامش اوست. من دوست دارم در روزهای بسیاری که از دلتنگی، تنها و غریب به بهشت زهرا میروم و در قبرهای مستمر تازه حفر شده که خاک نرم و تری دارد، دراز بکشم، که میکشم و آرزو میکنم که دیگر برنخیزم که همیشه برمیخیزم؛ و او از این سرزمین الهام میگیرد. او خود مینویسد:
«و روزهای بارانی رفتن به کوی رفتگان و نشستن و خیره ماندن به یک سنگ خیس همیشه مرا به خواب روانی «هیپنوز» برده، تبدیل به امواجی از الهام و وحی کرده است.»
رادی با وسواس بسیار مینویسد. کم مینویسد، اما پُر و ماندگار! بارها خیز برداشتهام که آثارش را تحلیل کنم و هر بار به دلیلی پا پس کشیدهام. بغضی، غمی، غربتی، نامهربانی و الخ... .
راز ستاره رادی را در رادی بجویید. در عظمتش و خلوتش و در تنهایی بزرگش که به هیچ قیمتی آن را از دست نمیدهد. او یکی از بزرگترین درامنویسان این خطّه است و ستارهاش پرنور، اما سرشار راز! رادی را دوست داریم چون بزرگ است. بزرگ بوده است و بزرگ میماند تا هنگامهای که «رازش» گشوده شود و به قاعده آسمان عظمت یابد.