از : زهرا جعفری
اسفند از نیمه گذشته ، هوا دوباره سرد شده و برف میباره ، خیابونا شلوغه و مملو از جمعیت هر سال از بهمن ماه کم کم شروع میشه تب و تاب عید و خرید عیدی و خونه تکونی و....
با کابینت ساز هماهنگ شده که برای یه سری تغییرات بیاد ، از یه ماه پیش ، و از اونجایی که همه این روزها درگیرند امروز قراره بیاد .
تلفن همراهم زنگ میخوره جواب میدم .
-خانم جعفری؟
-بله بفرمایید.
-خانم جعفری طرح عمو نوروز و ننه سرما پذیرفته شد.
دیگه انگار نمیشنوم ، قطع که میکنم یه انرژی مضاعف دربدنم جریان داره.
با " سهیلا باجلان " تماس میگیرم ، میگم کارو گرفتیم ، خوشحال میشه ، بهش میگم باید شروع کنیم ، زمان ما خیلی کمه.
باید برم خرید ، باید برم برای قرار داد ، باید برنامه ریزی کنیم ...
سهیلا درگیر یه کاره ، کاری که از یک ماه پیش باید انجام میشده و تازه شروع کردن.... بهش میگم من شروع می کنم تو خودتو برسون خرید متریال رو شروع میکنم ، خرید " پلاستوفوم" ....
حجم سر دو عروسک رو سه روزه در مییارم سهیلا هم مشغوله کاریه که از قبل قول داده و البته یه سری هماهنگی برای ننه سرما و عمو نوروز....
چند روز می گذره سهیلا تماس میگیره با هم یه جلسه میگذاریم . استرسم زیاده روزای آخر سال همیشه ناهماهنگی زیاده ، چون همه درگیر شب عید هستند.
بیست و سوم اسفنده سهیلا میآد که کار رو ادامه بدیم تقسیم کار میکنیم به دنبال کسانی میگردیم که کمکمون کنند یکی داره می ره سفر، اون یکی کسالت داره و نمیتونه کار سنگین انجام بده ، یکی درگیر کار دیگه است و به همین ترتیب گزینه هامون یکی یکی کم میشه ، امّا بلاخره کار باید انجام بشه و برسه....
به هم انرژی مثبت میدیم امّا ته دل ، جفتمون نگرانیم ، این رو از چشمای سهیلا میخونم....
روز بیست و چهارم و سهیلا ظهر خسته و کوفته با یه سری از خرید ها میرسه کلی توی شلوغی بازار معطل شده و امّا حاصل خرید رضایت بخشه ، درسته دقیقاً همون چیزهایی نیست که میخواستیم ، خب هر دومون میدونیم که شب عیده و.....
برای خیاطی با " بهناز مهدیخواه " هماهنگ کردیم قراره بیاد کارگاه و وسایل رو ببره ، منم باید برم باز هم پلاستوفوم بخرم کم آوردیم ، حجم دستا رو آماده کردیم.....
از کارگاه که میخوام بیرون برم سهیلا میگه :
- کی برمیگردی ؟ وقتی بهناز میاد میخوام تو هم باشی .
- میگم زود برمیگردم.
خرید میکنم و با یه ماشین دربستی بر میگردم به کارگاه ، سهیلا پاپیه ماشه کردن رو شروع کرده میگم یه کم استراحت کن ، میخنده و میگه خسته نیستم ولی میدونم که خسته است ، میشه این روزا آدم خسته نشه؟!
دوستایی که برای کمک میخوان بیان بیست و پنجم به ما ملحق می شن ، هر یکی از مشکلاتمون که کم میشه خدا رو شکر میکنیم کار روی روال خوبی افتاده.
امّا قضیه آهنگر یه چیز دیگه است ، هیچ کس کار رو قبول نمیکنه پیاده راه میافتم به دنبال آهنگری .
-یکی میگه خانم سرم شلوغه بعد از عید در خدمتم .
-میگم دقیقاً کی .
-میگه بعد از۱۳ به در.
تو دلم میگم دیگه اون موقع به چه دردمون میخوره .!!!.
-یکی دیگه میگه باید بری میدون " آقا نور" و یا جاده بهشت زهرا ، شهرداری آهنگرا رو فرستاده بیرون شهر. یه سره با سهیلا که اون هم در گیر یه سری خرید تازه است در تماسم نگرانی اون هم کم نیست ، بالاخره یکی پیدا میشه و طرح رو براش توضیح میدم و........
به کارگاه برمیگردم کارها خوب پیش میره شمارش معکوس شروع شده، با سهیلا صحبت میکنیم بحث میکنیم و به نتایجی میرسیم راه های مختلف رو امتحان میکنیم ، آخر هر روز خریدهای فردا رو لیست میکنیم ، کارهایی که باید انجام بشه ، اون بخشی که به خودمون مربوطه با قاطعیت میگم که خوب پیش میره ، ولی بخشی که به دیگران محول شده.....
میگم سهیلا اگر تا شب سال نو کار تموم نشه تو چی کار میکنی ؟ میگه میمونم ، دلم آروم میگیره ، همین جواب رو میخواستم کار کردن با سهیلا رو برای همین دوست دارم ، وقتی که قبول می کنه کار کنه تا آخرش هست ، روز بیست وهشتم اسفند۱۳۸۹ است سر درد شدیدی دارم سهیلا هم از شب قبل احساس کسالت داره همدیگر رو به استراحت دعوت میکنیم ، ولی هیچکدوم راضی به استراحت نیستیم ، کار باید تمام بشه ، البته به درستی .
لباسها آماده شده و عصر به دستمون میرسه ، باید روش کار کنیم ، یه ایرادهای جزئی داره، لایی چسب میچسبونیم ، طراحی روی لباسها رو کامل میکنیم ، به ساعت نگاه میکنم انگار سرعت عقربهها سه برابر شده ، ساعت۱ صبح۲۹ اسفند است ، میگم سهیلا استراحت نمیکنی ، میگه نه تو برو بخواب من کار میکنم خواب از چشمامون پریده ، کار رو ادامه میدیم ساعت۴:۳۰ دقیقه است دوباره احساس خستگی برگشته سهیلا رو راضی میکنم که استراحت کنه قول می دم که خودم هم برم استراحت کنم . طرحهای جلیقهی عمو نوروز رو تموم میکنم ، به ساعت نگاه میکنم۵:۱۰ دقیقه صبح است میرم که بخوابم.
ساعت۹:۳۰ دقیقه صبح دوباره شروع میکنیم ، لباسها رو تن عروسکها میکنیم ، میبریمشون تو حیاط تا امتحانشون کنیم تازه متوجه می شیم که آهنگر محترم یه کارهایی رو درست انجام نداده ، همه یههو شوکه میشیم ، دقیقاً همون زمان که احساس میکردیم کارها داره به خوبی به پایان میرسه ، همهی خستگی یههو هوار شد روی شونههامون.... بحث کردیم دوباره طرحها رو چک کردیم و قرار شد بریم آهنگری ، هر چی تماس گرفتیم جوابی نشنیدیم بالاخره همسر مهربانم که تمام این روزها مثل یه همکار و دوست خوب کنار گروه بود به دادمون می رسه و یه آهنگر برامون پیدا می کنه ، عصر روز یکشنبه۲۹ اسفند ، بیشتر به معجزه شبیه بود ، خلاصه تا اونجایی که ممکن بود مشکلات رو رفع کردیم.
دیگه شب شده و کارها روبراهه ، کارگاه داره بعد از چند روز به آرامش میرسه . ننه سرما و عمو نوروز آماده کنار دیوار در انتظار جشن نوروز ایستادند ، به اونها که نگاه میکنم احساس راحتی میکنم ، یههو سهیلا با شوق کودکانهای از آشپزخونه بیرون میپره و میگه " هورا.... تموم شد " از ته دل میخندیم ، همسرم با رضایت به ما نگاه میکنه به خونه فکر میکنم به هفت سین به دخترای کوچولوم " باران " و " آسمان " که در طول این روزها گهگاهی به کارگاه سرکی می کشیدند و می پرسیدند " مامان کی عروسکای دیگه رو میسازی؟!
نیمه شبه ، سوار ماشین میشیم خیابونا داره کم کم خلوت میشه ، سهیلا رو میرسونیم و با یه تنگ ماهی و دو تا سبزه کوچولو که برای بچه ها خریدیم می ریم به سمت خونهی خودمون.
بچهها خوابشون میبره به خونه که میرسیم یه ساعتی به تحویل سال مونده ، با باران که تازه بیدار شده سفره هفت سین را میچینیم ، تخممرغ رنگیهایی که بچهها توی مهدکودک درست کردند رو سر سفره میگذارم سبزه ، سنبل، سپند ، سیب ، سکه ، سیر... " هفت سین ما یک سین کم داره " هر چی میگردم چیزی پیدا نمیکنم حسابی خستهام سفره رو با آینه ، شمع ، قرآن ، شکلات و آجیل نسبتا کامل میکنم ، "عروسک مبارک" مهرنوش شریعتی رو هم که چند وقتی مهمون خونهی ماست سر سفره کنار آینه میگذارم.
رو تخت دراز میکشم خوابم میبره ، صدای زنگ موبایل همسرم که بلند شد متوجه شدم که سال نو شده و توی دلم " یا مقلب القلوب " میخونم.