دسته: اخبار متفرقه
۱۷ فروردين ۱۳۸۹
از نصر الله قادری - «انحنای روح من شانههای خسته غرور من تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است.» مهربانا تو را میبینم، حس میکنم، درست به روشنی و صراحتی که حضور خودم را و گرمی و نور خورشید را و روشنی برق ناگهانی در ظلمت غلیظ و عام شب را، تو را میبینم، خود تو را و باران رحمتت را بر روح زخمخوردهام لمس میکنم. تو تنها گواه منی که بزرگترین رنجها هرگز قادر نبوده است که سکوت و تحمل را از من بگیرد، اما کوچکترین ناگواری هم تا آتشی در من به پا نکند از من دستبردار نیست و من همیشه در گرداب ناگواری گرفتارم. تو شاهدی که این روزها چقدر «مرگ» دیدهام! مُردههایی عمودی که زندهاند! و زندگانی ابدی که بهظاهر مُرده افقیاند. و تو، تنها تو میدانی که زیبارویان، زیباسیرتان، زیباصفتان، زیبااندیشگان لحظهای پس از مرگ دوباره جوان و زیبا میشوند و مرگ را محکوم به شرافتمندانه شدن میکنند. ما همه مخلوق توایم و تنها در دامان تو آرامش خود را بازمییابیم، جوان میشویم و حیات دوباره میگیریم. تو نیک میدانی که اگر: «کار بر مراد من بودی، و قلم به مراد خود بر کاغذ نهادمی، جز تعزیت نامهها ننوشتمی» اما مردمان صاحب مصیبت نیستند و «مرا از آن غیرت آید که هرکسی در احوال مصیبتزدگان نگاه کند از راه تماشا. مصیبتزدهای بایستی تا اندوه خود با او بگفتمی.» و تو صاحب مصیبتی، و من عزادار مرگهای پیاپی یارانم هستم، به روزگاری که از هر زمان به مرگ عاشقترم. به هنگامهای که بسیاری از مرگ میهراسند، بیکه دریابند: «به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد این جهان باشد جنازهام چو به ببینی، مگو فراق، فراق مرا وصال و ملاقات، آن زمان باشد فرو شدن چو بدیدی، برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را، چرا زیان باشد؟ کدام دانه فرو رفت در زمین، که نرُست چرا به دانة انسانت، این گمان باشد؟» هراس من از مرگ نیست، از پرواز بیبازگشت درناهای عاشق نیست. هراس من از «بیکسی» است. به هنگامه غربت که هیچ کاری نمیتوانم کرد، جز همدلی با دردمندانی که همدردشان هستم، و این تنها داروی جسم من است و آرامش جانم با توست! باز دیروز یکی از دُرناها پرواز کرد که میدانم دیگر به جسم نخواهمش دید، اما جانش تا همیشه با ماست. او «دردمندی» از قبیله ما بود. انگار فردا نوبت ماست. فردا، نه؟ و من وصیت میکنم که اگر رحمتت شامل حالم شد و مرا پذیرفتی، احدی جسدم را تشییع نکند و اجازه دهند که در تنهایی چهار کارگر تابوتم را به قبرستان شهرم ببرند و میان مردمان بکارندم تا در باغ تو سبز شوم و من وصیت میکنم که هیچکس در مرگم سخنرانی نکند و چینی تنهایی مرا نشکند و سکوت اهورایی را از من نگیرد تا با همة جانم حضورت را دریابم. دیروز را دیدی که او در انبوه مردمان چه تنها بود؟ و من حیفم آمد که چرا تنهاییاش را خراب میکنیم. چرا نمیفهمیم او زیباترین و آخرین شعر زندگیاش را میسراید و شعر که الهام توست در تنهایی زاده میشود. این چه رازی است به هنگامه بالیدن، از مرگ گفتن؟ آیا راست است که: «گاهی وقتها برای زنده ماندن باید مُرد!»؟ و من آرزو میکنم که در تنهایی بمیرم که دیگر طاقت ماندنم نیست و من میخواهم که در خلوت شب در خاک کاشته شوم که همه جا ساکت است و من تمنا دارم که خلوت تنهایی مرگم را نشکنند که تاب شنیدن ندارم و من یک آسمان داغ به دل دارم به هنگامهای که او نیست تا سر بر شانههای مهربانش بگریم و آرام گیرم؛ و من میخواهم بمیرم!! مهربانا! دیروز بود؟ امروز یا فردا؟ که ما مُردهپرستی میکردیم؟ که ما قدر و قیمت جان آدم را به زندگی پاس نمیداشتیم و سیاهپوش مرگشان میشدیم. که «آدم» را تنها گذاشتیم. که بازی زمانه و مصلحت فریبمان داد و حقیقت را به مسلخ بردیم و حرفی را که باید بگوییم به هزار بهانه نگفتیم! هر روز روحی را کشتیم بیکه از وحشت قتل بر خود بلرزیم و کشتن عادت ثانویه ما شد و نگران نشدیم. که فراموش کردیم حال یاران را بپرسیم که دردشان ما را به درد نیاورد. که غربتشان ما را غمگین نکرد. که به «روزمرگی» خو کردیم و هراسیدیم بمیریم، پیش از آنکه مرده باشیم. کی بود؟ مهربانا! «چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم، هم رنجور شوم، چون احوال عاشقان نویسم نشاید چون احوال عاقلان نویسم، هم، نشاید و هرچه نویسم هم نشاید و اگر هیچ ننویسم هم نشاید و اگر خاموش گردم هم نشاید و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید و اگر خاموش شوم هم نشاید!» پس چه بایدم کرد، جز مُردن!؟» مهربانا! تو صبوری، اما چقدر عجولی در خواندن پاکان! و چه زود آنها را به میهمانی میبری و من میهراسم که نکند دلم آنقدر سیاه و مُرده باشد که فراموشم کرده باشی. که اگر فراموشم نکرده بودی، چرا نمیمیرانیام؟ وحشت به جانم افتاده است و گریزراهی ندارم، جز آنکه به درگاه تو پناه آورم. خداوندا گرگ درونمان را بکش تا مهربانی را تجربه کنیم. تا شبان خوبی باشیم و گرگی نکنیم که گفتهاند: «شبانی کن نه گرگی! شبان آن باشد که رمه را فراهم دارد و فرا چرازار برد و فرا آبشخور برد، نه چون گرگ که در میان رمه افتد و همه را زیروزبر کند از بهر شکم خویش را! برخی را بکشد و برخی را مجروح کند و برخی را در جهان آواره کند و برخی را به صحرا بیرون دهد و گرگان دیگر را سر در پی ایشان! اینت نیک شبانی که تو هستی! فردا از عهد رمه بیرون توانی آمد و با خداوند رمه جواب توانی داد؟» نمیدانیم! و دردناکتر که نمیهراسیم! کاش میشد لحظهای اندیشید. کاش میشد که به فردا هم فکر کرد. کاش میشد که به یاد «مرگ» بود. کاش از فردایمان میترسیدیم. کاش، کاش! او که رفت، باز دلم شکست. باز تنها شدم. باز آرزوی مرگ کردم. باز هراسیدم. باز به تو باز آمدم بدان امید که بپذیریام. بدان امید که متاع «جان» را جز به تو نفروشم و باز او در گوشم نجوا میکند: «این حنجره این باغ صدا را نفروشید این پنجره این خاطرهها را نفروشید در شهر شما باری اگر عشق فروشی است هم غیرت آبادی ما را نفروشید تنها به خدا دلخوشی ما به دل ماست صندوقچة راز خدا را نفروشید سرمایه دل نیست به جز اشک و به جز آیینه پس دستکم این آب و هوا را نفروشید در دست خدا آینهای جز دل ما نیست آیینه شمائید، شما را نفروشید در پیله پروانه به جز کرم نلولد پروانه پرواز رها را نفروشید یک عمر دویدیم و لب چشمه رسیدیم این هرولة سعی و صفا را نفروشید دور از نظر ماست اگر منزل این راه این منظرة دیرنما را نفروشید.» والسلام